در بیابان و میان جاده جلو کسی را گرفتن و اموال او را ربودن، غارت کردن اموال مسافران در راه در موسیقی سرود گفتن و نواختن آهنگ موسیقی، برای مثال چه راه می زند این مطرب مقام شناس / که در میان غزل قول آشنا آورد (حافظ - ۲۹۸)
در بیابان و میان جاده جلو کسی را گرفتن و اموال او را ربودن، غارت کردن اموال مسافران در راه در موسیقی سرود گفتن و نواختن آهنگ موسیقی، برای مِثال چه راه می زند این مطرب مقام شناس / که در میان غزل قول آشنا آورد (حافظ - ۲۹۸)
دست کودک یا شخص بیمار و علیل را گرفتن و او را گردش دادن، کودک را در بغل گرفتن و گردش دادن، به رفتار در آوردن، راه جستن و راه یافتن و پی بردن به جایی یا چیزی
دست کودک یا شخص بیمار و علیل را گرفتن و او را گردش دادن، کودک را در بغل گرفتن و گردش دادن، به رفتار در آوردن، راه جستن و راه یافتن و پی بردن به جایی یا چیزی
آوردن مذهب. آوردن آیین و رسم. طریقه و شیوه ای پیش کشیدن. رسم و سنتی پیشنهاد کردن. سنتی ارائه کردن. شیوه و رسمی پیش گرفتن: ز هرسو سلاح و سپاه آوریم به نوی یکی تازه راه آوریم. فردوسی. چو از کین و نفرین بپرداخت شاه بدانش یکی دیگر آورد راه. فردوسی
آوردن مذهب. آوردن آیین و رسم. طریقه و شیوه ای پیش کشیدن. رسم و سنتی پیشنهاد کردن. سنتی ارائه کردن. شیوه و رسمی پیش گرفتن: ز هرسو سلاح و سپاه آوریم به نوی یکی تازه راه آوریم. فردوسی. چو از کین و نفرین بپرداخت شاه بدانش یکی دیگر آورد راه. فردوسی
قطع راه کردن. غارت کردن و تاراج نمودن در راه. (ناظم الاطباء). لخت کردن کاروانیان در سفر. قطع طریق. (یادداشت مؤلف). تاراج نمودن اموال و اسباب مسافران و گمراه کردن آنها. (از آنندراج) (ارمغان آصفی) (بهار عجم). فریب دادن. گمراه ساختن. قصد کردن. از راه بردن: راه زد بر تو جهان پرفریب و نیز تو چند خواهی گفت مطرب را فلان آهنگ زن. ناصرخسرو. غبنا و اندها که مرا چرخ دزدوار بی آلت سلاح بزد راه کاروان. مسعودسعد. خون همی ریزی و نکنی بجز این شغل دگر خوب راهی زده ای مردم تکفین باید. رضی نیشابوری. بچشم خویش دیدم در گذرگاه که زد بر جان موری مرغکی راه. نظامی. یاران بسیار داشتی همه دزدان و رهزن بودند و شب و روز راه زدندی و کالا بنزد فضیل آوردندی. (تذکره الاولیاء عطار). ای کاش نکردمی نگاه از دیده بر دل نزدی عشق تو راه از دیده. سعدی. دیگر فرمود که هر موضع از خیل خانه و دیه به آنجا که راه زده باشند نزدیکتر باشد عهدۀ پی بردن و دزد بادید کردن برایشان باشد. (تاریخ غازانی ص 279). این قضا صدبار اگر راهت زند بر فراز چرخ خرگاهت زند. مولوی. چشم خونبارم به شبخون بر گلستان میزند راه خوابم نالۀ مرغ غزلخوان میزند. صائب تبریزی (از بهار عجم). شب چو دیوان به حصار فلکی راه زدند اختران میخ بر این برشده خرگاه زدند رهزنان راه زنند از پی نان پاره و زر لیکن این راهزنان راه پی جاه زدند. ملک الشعراء بهار. ، فریب دادن. گول زدن. فریفتن. - راه زدن مار، آن است که بعضی از ماران خبیث در راه باشند و آیندگان و روندگان را بزنند. (ارمغان آصفی) (از بهار عجم) : تلخ شد منزل بکام خویش این آواره را زد چو مار زلف او راه من بیچاره را. طاهر وحید (از بهار عجم). ، سرود گفتن. (ارمغان آصفی). کنایه از سرود گفتن و لهذا اطلاق راهزن بر مطرب نیز آمده. (آنندراج) (بهار عجم). آهنگ زدن. ساز نواختن. نوا زدن: بزن راهی که شه بیراه گردد مگر کاین داوری کوتاه گردد. نظامی (از شعوری). راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد شعری بخوان که با وی رطل گران توان زد. حافظ. چه راه میزند این مطرب مقام شناس که در میان غزل قول آشنا آورد. حافظ (از بهار عجم). - راه مستانه زدن، مستانه نغمه سر دادن. سرود مستانه گفتن. مستانه سراییدن و قول گفتن: مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق راه مستانه زد و چارۀ مخموری کرد. حافظ
قطع راه کردن. غارت کردن و تاراج نمودن در راه. (ناظم الاطباء). لخت کردن کاروانیان در سفر. قطع طریق. (یادداشت مؤلف). تاراج نمودن اموال و اسباب مسافران و گمراه کردن آنها. (از آنندراج) (ارمغان آصفی) (بهار عجم). فریب دادن. گمراه ساختن. قصد کردن. از راه بردن: راه زد بر تو جهان پرفریب و نیز تو چند خواهی گفت مطرب را فلان آهنگ زن. ناصرخسرو. غبنا و اندها که مرا چرخ دزدوار بی آلت سلاح بزد راه کاروان. مسعودسعد. خون همی ریزی و نکنی بجز این شغل دگر خوب راهی زده ای مردم تکفین باید. رضی نیشابوری. بچشم خویش دیدم در گذرگاه که زد بر جان موری مرغکی راه. نظامی. یاران بسیار داشتی همه دزدان و رهزن بودند و شب و روز راه زدندی و کالا بنزد فضیل آوردندی. (تذکره الاولیاء عطار). ای کاش نکردمی نگاه از دیده بر دل نزدی عشق تو راه از دیده. سعدی. دیگر فرمود که هر موضع از خیل خانه و دیه به آنجا که راه زده باشند نزدیکتر باشد عهدۀ پی بردن و دزد بادید کردن برایشان باشد. (تاریخ غازانی ص 279). این قضا صدبار اگر راهت زند بر فراز چرخ خرگاهت زند. مولوی. چشم خونبارم به شبخون بر گلستان میزند راه خوابم نالۀ مرغ غزلخوان میزند. صائب تبریزی (از بهار عجم). شب چو دیوان به حصار فلکی راه زدند اختران میخ بر این برشده خرگاه زدند رهزنان راه زنند از پی نان پاره و زر لیکن این راهزنان راه پی جاه زدند. ملک الشعراء بهار. ، فریب دادن. گول زدن. فریفتن. - راه زدن مار، آن است که بعضی از ماران خبیث در راه باشند و آیندگان و روندگان را بزنند. (ارمغان آصفی) (از بهار عجم) : تلخ شد منزل بکام خویش این آواره را زد چو مار زلف او راه من بیچاره را. طاهر وحید (از بهار عجم). ، سرود گفتن. (ارمغان آصفی). کنایه از سرود گفتن و لهذا اطلاق راهزن بر مطرب نیز آمده. (آنندراج) (بهار عجم). آهنگ زدن. ساز نواختن. نوا زدن: بزن راهی که شه بیراه گردد مگر کاین داوری کوتاه گردد. نظامی (از شعوری). راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد شعری بخوان که با وی رطل گران توان زد. حافظ. چه راه میزند این مطرب مقام شناس که در میان غزل قول آشنا آورد. حافظ (از بهار عجم). - راه مستانه زدن، مستانه نغمه سر دادن. سرود مستانه گفتن. مستانه سراییدن و قول گفتن: مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق راه مستانه زد و چارۀ مخموری کرد. حافظ
دهی است از دهستان زاوۀ بخش حومه شهرستان تربت حیدریه که در 72 هزارگزی شمال خاوری تربت حیدریه واقع شده. دامنه و معتدل است و 187 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و بنشن، شغل اهالی زراعت، گله داری، قالیچه و کرباس بافی وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان زاوۀ بخش حومه شهرستان تربت حیدریه که در 72 هزارگزی شمال خاوری تربت حیدریه واقع شده. دامنه و معتدل است و 187 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و بنشن، شغل اهالی زراعت، گله داری، قالیچه و کرباس بافی وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
طی طریق کردن. راه پیمودن. راه بریدن. قطع راه کردن. (یادداشت مؤلف). راه رفتن: من رهی پیر و سست پیمایم نتوان راه کرد بی پالاد. فرالاوی. ، سفر کردن. (یادداشت مؤلف). کنایه از راه سر کردن و این حذف بالمجاز است. (بهار عجم) (آنندراج) (ارمغان آصفی). راه جایی گرفتن: پس آنگه گفت بامن کاین زمستان بباش اینجا مکن راه خراسان. (ویس و رامین). بتاج قیصر و تخت شهنشاه که گر شیرین بدین کشور کند راه بگردن برنهم مشکین رسن را برآویزم ز جورت خویشتن را. نظامی. شفیق وی را گفت راه بسطام کن تا آن را زیارت کنی. (تذکره الاولیاء عطار) ، یافتن راه. پدید آوردن راه. جستن راه. مفر جستن. راه بیرون شدن کردن: آخر کشتی وجود و کالبد مادرین گرداب افتاده است. چندین جهدی بکنیم که یک طرف راه کنیم و بیرون رویم پیش از آنکه غرقه شود این کشتی وجود. (کتاب المعارف) ، رخنه کردن. (یادداشت مؤلف). نفوذ کردن (فرهنگ نظام) : واندر آماجگاه راه کند تیر او اندر آهنین دیوار. فرخی. کوز گردد بر سپهر از عشق او هر ماه، ماه خون دل هر شب کند زی چشم من صد راه، راه. قطران. - امثال: موش باطاق من راه کرده بود و من خبر نداشتم. (از فرهنگ نظام). ، راه را برای خود باز کردن. (فرهنگ نظام). راه باز کردن. راه دادن: علی زمین بوسه داد و برخاست و هم از آن جانب باغ که آمده بود راه کردند مرتبه داران برفت. (تاریخ بیهقی) ، متوجه کردن. روانه ساختن. روانه کردن. برفتن داشتن: چو خواهی که داردت پیروز بخت جهاندار با لشکر و تاج و تخت ز چیز کسان دست کوتاه کن روان را سوی راستی راه کن. فردوسی. ، جاری ساختن. روان کردن: به جوی و به رود آب را راه کرد به فر کیی رنج کوتاه کرد. فردوسی. ، ساختن راه. درست کردن راه. بنیان نهادن راه
طی طریق کردن. راه پیمودن. راه بریدن. قطع راه کردن. (یادداشت مؤلف). راه رفتن: من رهی پیر و سست پیمایم نتوان راه کرد بی پالاد. فرالاوی. ، سفر کردن. (یادداشت مؤلف). کنایه از راه سر کردن و این حذف بالمجاز است. (بهار عجم) (آنندراج) (ارمغان آصفی). راه جایی گرفتن: پس آنگه گفت بامن کاین زمستان بباش اینجا مکن راه خراسان. (ویس و رامین). بتاج قیصر و تخت شهنشاه که گر شیرین بدین کشور کند راه بگردن برنهم مشکین رسن را برآویزم ز جورت خویشتن را. نظامی. شفیق وی را گفت راه بسطام کن تا آن را زیارت کنی. (تذکره الاولیاء عطار) ، یافتن راه. پدید آوردن راه. جستن راه. مفر جستن. راه بیرون شدن کردن: آخر کشتی وجود و کالبد مادرین گرداب افتاده است. چندین جهدی بکنیم که یک طرف راه کنیم و بیرون رویم پیش از آنکه غرقه شود این کشتی وجود. (کتاب المعارف) ، رخنه کردن. (یادداشت مؤلف). نفوذ کردن (فرهنگ نظام) : واندر آماجگاه راه کند تیر او اندر آهنین دیوار. فرخی. کوز گردد بر سپهر از عشق او هر ماه، ماه خون دل هر شب کند زی چشم من صد راه، راه. قطران. - امثال: موش باطاق من راه کرده بود و من خبر نداشتم. (از فرهنگ نظام). ، راه را برای خود باز کردن. (فرهنگ نظام). راه باز کردن. راه دادن: علی زمین بوسه داد و برخاست و هم از آن جانب باغ که آمده بود راه کردند مرتبه داران برفت. (تاریخ بیهقی) ، متوجه کردن. روانه ساختن. روانه کردن. برفتن داشتن: چو خواهی که داردت پیروز بخت جهاندار با لشکر و تاج و تخت ز چیز کسان دست کوتاه کن روان را سوی راستی راه کن. فردوسی. ، جاری ساختن. روان کردن: به جوی و به رود آب را راه کرد به فر کیی رنج کوتاه کرد. فردوسی. ، ساختن راه. درست کردن راه. بنیان نهادن راه
نشان دادن راه. ارائۀ طریق. دلالت. (دهار). راهنمایی کردن: سواری فرستاد نزدیک شاه یکی نامه بنوشت و بنمود راه. فردوسی. مرا این هنرها زاولاد خاست که هرسو مرا راه بنمود راست. فردوسی. اسماعیل هاجر را بیاورد و جبرائیل راه نمود آنجا که اکنون مکه است. (مجمل التواریخ و القصص). سوی همه چیز راه بنماید این نام رونده بر زبان ما. ناصرخسرو. گرت راهی نماید راست چون تیر از آن برگرد و راه دست چپ گیر. سعدی. ، هدی. (دهار) (ترجمان القرآن). هدایت. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). هدایت کردن. راه راست نشان دادن. براستی راهنمون شدن. راه راست نمودن. هدایت بحق و راستی: چه آموزم اندر شبستان شاه بدانش زنان کی نماینده راه. فردوسی. براین است دهقان که پروردگار چو بخشود راهت نماید بکار. فردوسی. همه راه نیکی نمودی به شاه هم از راستی خواستی پایگاه. فردوسی. بگفت او ز کار پسر شاه را نمودش یکایک بدو راه را. فردوسی. چنان چون گه رفتن آمد فراز مرا راه بنمای و بگشای راز. فردوسی. ترا راهی نمایم من سوی خیرات دو جهانی که کس را هیچ هشیاری از آن به راه ننماید. ناصرخسرو. راه بنمایم ترا گر کبر بندازی ز دل جاهلان را پیش دانا جای استکبار نیست. ناصرخسرو. این قوم که این راه نمودند شما را زی آتش جاوید دلیلان شمایند. ناصرخسرو. بر علم مثل معتمدان آل رسولند راهت ننمایند سوی علم جز این آل. ناصرخسرو. ایشان گفتند مگر ترا از راه برده است. گفت: مرا خدا راه نموده است. (قصص الانبیاء ص 190). باز آمدیم زآنچه هوا بود رهنماش عقلم نمود راه که این عود احمر است. ابن یمین. و رجوع به راهنمونی و راهنمایی در همین لغت نامه شود. - راه راست نمودن، هدایت کردن. راهنمایی درست کردن. بسوی راستی راهنما شدن. نشان دادن طریقۀ راستی: ستارۀ روشن ما بودی که ما را راه راست نمودی. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 334). - راه و رخنه نمودن، طریقه و راه و مشکلات کاری را نشان دادن. به انجام دادن کاری رهنمون شدن: دزد را شاه راه و رخنه نمود کشتن دزد بیگناه چه سود؟ اوحدی
نشان دادن راه. ارائۀ طریق. دلالت. (دهار). راهنمایی کردن: سواری فرستاد نزدیک شاه یکی نامه بنوشت و بنمود راه. فردوسی. مرا این هنرها زاولاد خاست که هرسو مرا راه بنمود راست. فردوسی. اسماعیل هاجر را بیاورد و جبرائیل راه نمود آنجا که اکنون مکه است. (مجمل التواریخ و القصص). سوی همه چیز راه بنماید این نام رونده بر زبان ما. ناصرخسرو. گرت راهی نماید راست چون تیر از آن برگرد و راه دست چپ گیر. سعدی. ، هدی. (دهار) (ترجمان القرآن). هدایت. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). هدایت کردن. راه راست نشان دادن. براستی راهنمون شدن. راه راست نمودن. هدایت بحق و راستی: چه آموزم اندر شبستان شاه بدانش زنان کی نماینده راه. فردوسی. براین است دهقان که پروردگار چو بخشود راهت نماید بکار. فردوسی. همه راه نیکی نمودی به شاه هم از راستی خواستی پایگاه. فردوسی. بگفت او ز کار پسر شاه را نمودش یکایک بدو راه را. فردوسی. چنان چون گه رفتن آمد فراز مرا راه بنمای و بگشای راز. فردوسی. ترا راهی نمایم من سوی خیرات دو جهانی که کس را هیچ هشیاری از آن به راه ننماید. ناصرخسرو. راه بنمایم ترا گر کبر بندازی ز دل جاهلان را پیش دانا جای استکبار نیست. ناصرخسرو. این قوم که این راه نمودند شما را زی آتش جاوید دلیلان شمایند. ناصرخسرو. بر علم مثل معتمدان آل رسولند راهت ننمایند سوی علم جز این آل. ناصرخسرو. ایشان گفتند مگر ترا از راه برده است. گفت: مرا خدا راه نموده است. (قصص الانبیاء ص 190). باز آمدیم زآنچه هوا بود رهنماش عقلم نمود راه که این عود احمر است. ابن یمین. و رجوع به راهنمونی و راهنمایی در همین لغت نامه شود. - راه راست نمودن، هدایت کردن. راهنمایی درست کردن. بسوی راستی راهنما شدن. نشان دادن طریقۀ راستی: ستارۀ روشن ما بودی که ما را راه راست نمودی. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 334). - راه و رخنه نمودن، طریقه و راه و مشکلات کاری را نشان دادن. به انجام دادن کاری رهنمون شدن: دزد را شاه راه و رخنه نمود کشتن دزد بیگناه چه سود؟ اوحدی
راه پیمودن. راه سپردن. طی طریق کردن. بمجاز، کنار آمدن. موافقت کردن. بلطف و ملایمت رفتار کردن. روی موافقت نمودن: با کسی راه آمدن، در تداول عامه، بلطف و مدارا و ملایمت با وی رفتار کردن. (یادداشت مؤلف)
راه پیمودن. راه سپردن. طی طریق کردن. بمجاز، کنار آمدن. موافقت کردن. بلطف و ملایمت رفتار کردن. روی موافقت نمودن: با کسی راه آمدن، در تداول عامه، بلطف و مدارا و ملایمت با وی رفتار کردن. (یادداشت مؤلف)
برفتار آوردن. (ناظم الاطباء). برفتن داشتن. وادار به رفتن کردن. یاد دادن راه رفتن. به رفتن واداشتن. کمک کردن که راه رود، راهنمایی کردن. راهبری کردن. رهبری کردن: و دیگر که من از هندوستانم و وقت گرم است و در آن زمین من راه بهتر برم. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 405). علم نور است و جهل، تاریکی علم راهت برد به باریکی. اوحدی. ، همراهی کردن. (ناظم الاطباء)، راه رفتن. (بهار عجم) (ارمغان آصفی) (آنندراج). - راه نادیده بردن، رفتن یا طی کردن یا پیمودن راه نادیده: به تنها نداند شدن طفل خرد که مشکل توان راه نادیده برد. سعدی. ، راه یافتن. (آنندراج) (بهار عجم) (ناظم الاطباء) (ارمغان آصفی) .رسیدن. نایل شدن. موفق شدن. توفیق یافتن. روی آوردن. منتهی شدن. پیوستن. آمدن. درآمدن: حصاری شد آن (دژ) پر ز گنج و سپاه نبردی برآن باره بر باد، راه. فردوسی. نه بی طاعت او شاد شود کس به امیدی نه بی خدمت او راه برد کس به کمالی. فرخی. چنان بر سوی دوستی نیز راه که مر دشمنی را بود جایگاه. اسدی. اسکندر رومی پیش از آنک گرد جهان بگشت خوابهای گوناگون میدید که همه راه بدان میبرد که این جهان او را شود. (نوروزنامه). غیر داغ جنون ز گمنامی که دگر راه میبرد بسرم. نجات اصفهانی (از ارمغان آصفی). بیگانه محالست درآن خانه برد راه کو خویش پرست آمد و بر خویش کند ناز. ادیب الممالک فراهانی. ، دانستن و دریافتن چیزی. (فرهنگ نظام). - راه بردن به (در) کاری یا کسی، دریافتن کاری یا کسی. پی بردن به کسی یاچیزی. متوجه آن شدن. پی بردن بدان: نبرد او به داد و دهش هیچ راه همه خورد و خفتن بدی کار شاه. فردوسی. من بهیچگونه راه بدین کار نمیبرم و ندانم تا عاقبت چون خواهد شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 496). خواجه از گونۀ دیگر مردی است و من راه بدو نمیبرم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 593). راه بردنش را قیاسی نیست ورچه اندر میان کرته و خار. عارضی (از فرهنگ اسدی). سپیدکارا کردی دلم به عشوه سیاه بگازری در مانا نکو نبردی راه. سوزنی. وزیر اندرین شمه ای راه برد نخست این حکایت بر شاه برد. سعدی (از ارمغان آصفی). ندانی که چون راه بردم بدوست هرآنکس که پیش آمدم گفتم اوست. سعدی. هرگز اگر راه بمعنی برد سجدۀ صورت نکند بت پرست. سعدی. زمان ضایع مکن در علم صورت مگر چندانکه در معنی بری راه. سعدی. بعیب خویش چو صائب کسی که راه نبرد گلی نچید زنور چراغ زیبایی. صائب تبریزی (از بهار عجم). ، اداره کردن مؤسسه یا اداره ای یا سرپرستی کردن کسانی. (یادداشت مؤلف) : کسی که خانه خود راه تواند برد دنیا را راه تواند برد. (یادداشت مؤلف)، تحریک کردن، جدا کردن. (ناظم الاطباء)
برفتار آوردن. (ناظم الاطباء). برفتن داشتن. وادار به رفتن کردن. یاد دادن راه رفتن. به رفتن واداشتن. کمک کردن که راه رود، راهنمایی کردن. راهبری کردن. رهبری کردن: و دیگر که من از هندوستانم و وقت گرم است و در آن زمین من راه بهتر برم. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 405). علم نور است و جهل، تاریکی علم راهت برد به باریکی. اوحدی. ، همراهی کردن. (ناظم الاطباء)، راه رفتن. (بهار عجم) (ارمغان آصفی) (آنندراج). - راه نادیده بردن، رفتن یا طی کردن یا پیمودن راه نادیده: به تنها نداند شدن طفل خرد که مشکل توان راه نادیده برد. سعدی. ، راه یافتن. (آنندراج) (بهار عجم) (ناظم الاطباء) (ارمغان آصفی) .رسیدن. نایل شدن. موفق شدن. توفیق یافتن. روی آوردن. منتهی شدن. پیوستن. آمدن. درآمدن: حصاری شد آن (دژ) پر ز گنج و سپاه نبردی برآن باره بر باد، راه. فردوسی. نه بی طاعت او شاد شود کس به امیدی نه بی خدمت او راه برد کس به کمالی. فرخی. چنان بر سوی دوستی نیز راه که مر دشمنی را بود جایگاه. اسدی. اسکندر رومی پیش از آنک گرد جهان بگشت خوابهای گوناگون میدید که همه راه بدان میبرد که این جهان او را شود. (نوروزنامه). غیر داغ جنون ز گمنامی که دگر راه میبرد بسرم. نجات اصفهانی (از ارمغان آصفی). بیگانه محالست درآن خانه برد راه کو خویش پرست آمد و بر خویش کند ناز. ادیب الممالک فراهانی. ، دانستن و دریافتن چیزی. (فرهنگ نظام). - راه بردن به (در) کاری یا کسی، دریافتن کاری یا کسی. پی بردن به کسی یاچیزی. متوجه آن شدن. پی بردن بدان: نبرد او به داد و دهش هیچ راه همه خورد و خفتن بدی کار شاه. فردوسی. من بهیچگونه راه بدین کار نمیبرم و ندانم تا عاقبت چون خواهد شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 496). خواجه از گونۀ دیگر مردی است و من راه بدو نمیبرم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 593). راه بردنش را قیاسی نیست ورچه اندر میان کرته و خار. عارضی (از فرهنگ اسدی). سپیدکارا کردی دلم به عشوه سیاه بگازری در مانا نکو نبردی راه. سوزنی. وزیر اندرین شمه ای راه برد نخست این حکایت بر شاه برد. سعدی (از ارمغان آصفی). ندانی که چون راه بردم بدوست هرآنکس که پیش آمدم گفتم اوست. سعدی. هرگز اگر راه بمعنی برد سجدۀ صورت نکند بت پرست. سعدی. زمان ضایع مکن در علم صورت مگر چندانکه در معنی بری راه. سعدی. بعیب خویش چو صائب کسی که راه نبرد گلی نچید زنور چراغ زیبایی. صائب تبریزی (از بهار عجم). ، اداره کردن مؤسسه یا اداره ای یا سرپرستی کردن کسانی. (یادداشت مؤلف) : کسی که خانه خود راه تواند برد دنیا را راه تواند برد. (یادداشت مؤلف)، تحریک کردن، جدا کردن. (ناظم الاطباء)
ره دادن. گذاردن که بگذرد. گذاشتن راه برای کسی تا بگذرد. (بهار عجم) (آنندراج) (ارمغان آصفی) (ناظم الاطباء). از راه بر کناری شدن بگذشتن کسی را. (یادداشت مؤلف). اذن دخول و خروج دادن. (ناظم الاطباء). اجازۀ عبور دادن. رخصت گذشتن دادن. رخصت درآمدن دادن. (یادداشت مؤلف). مانع نشدن عبور کسی یا چیزی را. (فرهنگ نظام). بار دادن: هگرز راه ندادش مگر بسوی سقر کسی که معده پر ز آتش سقر دارد. ناصرخسرو. ندهد خدای عرش درین خانه راهت مگر براهبری حیدر. ناصرخسرو. راه مده جز که خردمند را جز بضرورت سوی دیدارخویش. ناصرخسرو. راهم بدهید رو براه آمده ام بر درگه حضرت اله آمده ام بی تحفه نیامدم نه دستم خالیست با دست پر از همه گناه آمده ام. (منسوب به خیام). چه بودی که در خلد آن بارگاه مرا یکزمان دادی اقبال راه. نظامی. راه صد دشمنم از بهر تو میباید داد تا یکی دوست ببینم که بگوید خبرت. سعدی. راه آه سحر از شوق نمی یارم داد تانیاید که بشوراند خواب سحرت. سعدی. غماز را بحضرت سلطان که راه داد همصحبت تو همچو تو باید هنروری. سعدی. اشک حسرت بسرانگشت فرومیگیرم که اگر راه دهم قافله بر گل گذرد. سعدی. بخواند و راه ندادش کجا رود بدبخت ببست دیدۀ مسکین و دیدنش فرمود. سعدی. بنرمی چنین گفت با سنگ سخت کرم کرده راهی ده ای نیکبخت. ملک الشعراء بهار. ، پذیرفتن. قبول کردن. روا شمردن. اجازه دادن: یکی آنکه پیمان شکستن ز شاه بزرگان پیشین ندادند راه. فردوسی. و رجوع به ره دادن شود. - راه دادن بخود، اجازۀ آمدن دادن بسوی خود. بسوی خود طلبیدن: چو دولت هر که را دادی بخود راه نبشتی بر سرش یا میر یا شاه. نظامی. - راه دادن خجلت و ترس یا صفت دیگر به خود یا خویشتن یا بسوی خود، پذیرفتن آن صفت. قبول کردن آن. تن دادن بآن. اجازۀ ورود دادن. اجازه دادن که برشخص مسلط و چیره شود: مردم... او را گردن نهند... و در آن طاعت بهیچ جا خجلت را به خویشتن راه ندهند. (تاریخ بیهقی). برادر را دل قوی باید داشت و هیچ بدگمانی بخویشتن راه نباید داد. (تاریخ بیهقی). اگر صبر نکنم باری سودا و ناشکیبایی را بخود راه ندهم. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 336). خردمندان را بچشم خرد باید نگریست و غلط را سوی خود راه نمی باید داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 94). دهشت و حیرت بخود راه ندهد. (کلیله و دمنه) ، اجازه دادن. (بهار عجم). رها کردن: گرفتم بگوینده بر آفرین که پیوند را راه داد اندرین. فردوسی. از ثقات شنودم که راه نداده است کسی را که بباب من سخن گوید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 57). مطرب و شطرنج باز و افسانه گوی را راه ندهد. (گلستان). - راه دادن استخاره یا راه ندادن آن، خوب آمدن یا بد آمدن استخاره: استخاره راه نداد، خوب نیامد. (یادداشت مؤلف). - راه دادن فال، حسن ارتکاب امر معهود ازفال و استخاره معلوم کردن. (بهار عجم) (ارمغان آصفی) (آنندراج) : راهم دهد چو فال برفتن ز دوستی با هرکه مشورت کنم از اهل این دیار. حاجی محمدخان قدسی (از بهار عجم). و رجوع به ره دادن شود. - راه دادن مصحف، راه دادن فال. (از ارمغان آصفی). خوب آمدن استخاره. رجوع به راه دادن استخاره و فال شود، بمجاز، غلبه دادن. فزون کردن: داده ست جفای روزگار ای دلخواه برموی سیاه من سپیدی را راه. ادیب صابر. ، راضی شدن. (یادداشت مؤلف) : دلم راه نداد، بمعنی خرسند و راضی نشد. (از یادداشت مؤلف)
ره دادن. گذاردن که بگذرد. گذاشتن راه برای کسی تا بگذرد. (بهار عجم) (آنندراج) (ارمغان آصفی) (ناظم الاطباء). از راه بر کناری شدن بگذشتن کسی را. (یادداشت مؤلف). اذن دخول و خروج دادن. (ناظم الاطباء). اجازۀ عبور دادن. رخصت گذشتن دادن. رخصت درآمدن دادن. (یادداشت مؤلف). مانع نشدن عبور کسی یا چیزی را. (فرهنگ نظام). بار دادن: هگرز راه ندادش مگر بسوی سقر کسی که معده پر ز آتش سقر دارد. ناصرخسرو. ندهد خدای عرش درین خانه راهت مگر براهبری حیدر. ناصرخسرو. راه مده جز که خردمند را جز بضرورت سوی دیدارخویش. ناصرخسرو. راهم بدهید رو براه آمده ام بر درگه حضرت اله آمده ام بی تحفه نیامدم نه دستم خالیست با دست پر از همه گناه آمده ام. (منسوب به خیام). چه بودی که در خلد آن بارگاه مرا یکزمان دادی اقبال راه. نظامی. راه صد دشمنم از بهر تو میباید داد تا یکی دوست ببینم که بگوید خبرت. سعدی. راه آه سحر از شوق نمی یارم داد تانیاید که بشوراند خواب سحرت. سعدی. غماز را بحضرت سلطان که راه داد همصحبت تو همچو تو باید هنروری. سعدی. اشک حسرت بسرانگشت فرومیگیرم که اگر راه دهم قافله بر گل گذرد. سعدی. بخواند و راه ندادش کجا رود بدبخت ببست دیدۀ مسکین و دیدنش فرمود. سعدی. بنرمی چنین گفت با سنگ سخت کرم کرده راهی ده ای نیکبخت. ملک الشعراء بهار. ، پذیرفتن. قبول کردن. روا شمردن. اجازه دادن: یکی آنکه پیمان شکستن ز شاه بزرگان پیشین ندادند راه. فردوسی. و رجوع به ره دادن شود. - راه دادن بخود، اجازۀ آمدن دادن بسوی خود. بسوی خود طلبیدن: چو دولت هر که را دادی بخود راه نبشتی بر سرش یا میر یا شاه. نظامی. - راه دادن خجلت و ترس یا صفت دیگر به خود یا خویشتن یا بسوی خود، پذیرفتن آن صفت. قبول کردن آن. تن دادن بآن. اجازۀ ورود دادن. اجازه دادن که برشخص مسلط و چیره شود: مردم... او را گردن نهند... و در آن طاعت بهیچ جا خجلت را به خویشتن راه ندهند. (تاریخ بیهقی). برادر را دل قوی باید داشت و هیچ بدگمانی بخویشتن راه نباید داد. (تاریخ بیهقی). اگر صبر نکنم باری سودا و ناشکیبایی را بخود راه ندهم. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 336). خردمندان را بچشم خرد باید نگریست و غلط را سوی خود راه نمی باید داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 94). دهشت و حیرت بخود راه ندهد. (کلیله و دمنه) ، اجازه دادن. (بهار عجم). رها کردن: گرفتم بگوینده بر آفرین که پیوند را راه داد اندرین. فردوسی. از ثقات شنودم که راه نداده است کسی را که بباب من سخن گوید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 57). مطرب و شطرنج باز و افسانه گوی را راه ندهد. (گلستان). - راه دادن استخاره یا راه ندادن آن، خوب آمدن یا بد آمدن استخاره: استخاره راه نداد، خوب نیامد. (یادداشت مؤلف). - راه دادن فال، حسن ارتکاب امر معهود ازفال و استخاره معلوم کردن. (بهار عجم) (ارمغان آصفی) (آنندراج) : راهم دهد چو فال برفتن ز دوستی با هرکه مشورت کنم از اهل این دیار. حاجی محمدخان قدسی (از بهار عجم). و رجوع به ره دادن شود. - راه دادن مصحف، راه دادن فال. (از ارمغان آصفی). خوب آمدن استخاره. رجوع به راه دادن استخاره و فال شود، بمجاز، غلبه دادن. فزون کردن: داده ست جفای روزگار ای دلخواه برموی سیاه من سپیدی را راه. ادیب صابر. ، راضی شدن. (یادداشت مؤلف) : دلم راه نداد، بمعنی خرسند و راضی نشد. (از یادداشت مؤلف)
انتظار حادثه و واقعه ای کشیدن. (ناظم الاطباء). کنایه از انتظار کشیدن. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی متعلق به کتاب خانه مؤلف) ، صلاح دیدن. صواب اندیشیدن. راهنمایی کردن: سپهبد چنان کرد کو راه دید همی دست از آن رزم کوتاه دید. فردوسی. ، کناره کردن و دوری کردن. (ناظم الاطباء) ، چشیدن که مزۀ چیزها را دیدن باشد، کنایه از جماع. (لغت محلی شوشتر)
انتظار حادثه و واقعه ای کشیدن. (ناظم الاطباء). کنایه از انتظار کشیدن. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی متعلق به کتاب خانه مؤلف) ، صلاح دیدن. صواب اندیشیدن. راهنمایی کردن: سپهبد چنان کرد کو راه دید همی دست از آن رزم کوتاه دید. فردوسی. ، کناره کردن و دوری کردن. (ناظم الاطباء) ، چشیدن که مزۀ چیزها را دیدن باشد، کنایه از جماع. (لغت محلی شوشتر)
رفتن. شدن. طی کردن راه. نوردیدن راه. پیمودن راه. (از آنندراج). راه پیمودن. راه بریدن. (ارمغان آصفی). سلوک. (دهار) (تاج المصادربیهقی) (ترجمان القرآن). تسلم. (دهار) : سپاه انجمن شد بدرگاه شاه همه سرفرازان سپردند راه. فردوسی. لاجرم نسپرند راه خطا لاجرم دل بدیو نسپارند. ناصرخسرو. آن راه دوزخست که ابلیس میرود بیدار باش تا پی او راه نسپری. سعدی
رفتن. شدن. طی کردن راه. نوردیدن راه. پیمودن راه. (از آنندراج). راه پیمودن. راه بریدن. (ارمغان آصفی). سلوک. (دهار) (تاج المصادربیهقی) (ترجمان القرآن). تسلم. (دهار) : سپاه انجمن شد بدرگاه شاه همه سرفرازان سپردند راه. فردوسی. لاجرم نسپرند راه خطا لاجرم دل بدیو نسپارند. ناصرخسرو. آن راه دوزخست که ابلیس میرود بیدار باش تا پی او راه نسپری. سعدی
اگر بیند راهزنی کرد و کالائی برد، دلیل بود کسی بر او خصم شود و عیش بر او تباه کند. اگر خویش را راهزن بیند، لکن کالای کسی را نبرد، دلیل است بیمار گردد و سرانجام شفا یابد. جابر مغربی راهزن در خواب، مردی بود که با مردم نبرد کند و اگر به خواب بیند که راه زد و مال بسیار ببرد، دلیل که با مردی پیوندد که او را عزیز و گرامی دارد، فایده یابد به قدر آن چه راهزن برده باشد. اگر بیند راهزن بر او جمع شد، نتوانست از او چیزی بردن، دلیل که بیمار گردد و بیم هلاک بود و سرانجام از آن خلاصی یابد. محمد بن سیرین راهزنی به خواب بر سه وجه است. اول: جنگ و خصومت. دوم: دروغ گفتن. سوم: بیماری و تباهی عیش. اگر بیند که راهزن چیزی از او دزدید، دلیل که از کسی دروغ شنود. اگر بیند به راهی می رفت و راهزنان هلاکش کردند، خبر مصیبت به وی رسد.
اگر بیند راهزنی کرد و کالائی برد، دلیل بود کسی بر او خصم شود و عیش بر او تباه کند. اگر خویش را راهزن بیند، لکن کالای کسی را نبرد، دلیل است بیمار گردد و سرانجام شفا یابد. جابر مغربی راهزن در خواب، مردی بود که با مردم نبرد کند و اگر به خواب بیند که راه زد و مال بسیار ببرد، دلیل که با مردی پیوندد که او را عزیز و گرامی دارد، فایده یابد به قدر آن چه راهزن برده باشد. اگر بیند راهزن بر او جمع شد، نتوانست از او چیزی بردن، دلیل که بیمار گردد و بیم هلاک بود و سرانجام از آن خلاصی یابد. محمد بن سیرین راهزنی به خواب بر سه وجه است. اول: جنگ و خصومت. دوم: دروغ گفتن. سوم: بیماری و تباهی عیش. اگر بیند که راهزن چیزی از او دزدید، دلیل که از کسی دروغ شنود. اگر بیند به راهی می رفت و راهزنان هلاکش کردند، خبر مصیبت به وی رسد.